نفس سوخته

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته

فکر می کنم خدا برای یک رابطه عاشقانه از جانب بنده اش دلش تنگ شده است . دوست دارد تو هم یک بار به او عاشقانه نگاه کنی .

از این همه حواس پرتی تو خسته شده و می خواهد تو به او توجه کنی . نه چون به تو و توجه تو نیازمند است ، چون به تو علاقه دارد و هر دوستی دوست دارد دوستش به او توجه کند ، و می خواهد تو به این وسیله ارزش پیدا کنی .

تازه تو هم که دوست او هستی ، فقط فراموش کرده ای . می خواهد به یادت بیاورد . اکثر اوقات که در خانه او می روی برای خودت می روی ، او را نمی خواهی ، خودت را می خواهی ، و برای خودت بیشتر می خواهی .

کمی جلوی ارضای خواسته هایت را گرفته است تا " او " را ببینی و ببینی که " او " را می خواهی .

"شهر خدا"

  • مجید شجاعی زاده

بسم الله الرحمن الرحیم

"

" ...حرف من حالا اینه که ما بله ، رکورد زدیم ، ما پیشرفت کردیم  اما اگر دلمون رو به آنچه که تاکنون به دست آوردیم خوش کنیم شکست خواهیم خورد . اگر توقف کنیم به عقب پرتاب خواهیم شد . اگر دچار غرور بشیم ، دچار عجب و خودشگفتی بشیم به زمین خواهیم خورد . اگر ما مسئولان ( به خصوص این دیگه مربوط به ما مسئولانه ) دچار خودمحوری بشیم ، دچار تکبر بشیم ، دچار خود شگفتی بشیم ، تودهنی خواهیم خورد . دنیا اینجوره .سنت الهی اینه . در پی کسب محبوبیت نباشیم . دنبال تمتعات دنیوی نباشیم . دنبال پرداختن به اشرافیگری و تجملات نباشیم . ما مسئولین خودمون رو حفظ کنیم . هم چنانی که این مرد بزرگ خود رو حفظ کرد . اگر ما اینجا دچار اشتباه بشیم مصداق همان آیه شریفه خواهیم شد " و احلوا قومهم دار البوار جهنم یصلونها و بئس القرار"  توقف ممنوع است .در راه پیشرفت توقف ممنوع است خود شگفتی ممنوعه غفلت ممنوعه اشرافیگری ممنوعه لذت جویی ممنوعه به فکر جمع کردن زخارف دنیا افتادن برای مسئولین ممنوعه . با این ممنوعیت هاست که می توانیم به قله برسیم    "

 

با توام آره با تو که ه جایی در این مملکت اسلامی مسئولیتی داری و سخت سرگرم حل کردن مشکلات مردمی و سیل نامه ها و کار وبار جاذبه های میز و ... آنقدر مشغولت کرده که ...


  • مجید شجاعی زاده

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مولای ما نمونه دیگر نداشته است

اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

 

وقت طواف دور حرم فکر می کنم

این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

 

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی

آیینه ای برای پیمبر نداشته است

 

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود

شهری که جز علی در دیگر نداشته است

 

طوری زچارچوب ، در قلعه کنده است

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است !

 

یا غیر لافتی صفتی درخورش نبود

یا جبرئیل واژه بهتر نداشته است

 

چون روز روشن است که در جهل گم شده است

هر کس که ختم نادعلی برنداشته است

...

این شعر استعاره ندارد برای او

تقصیر من که نیست ، برابر نداشته است!

سید حمید رضا برقعی

  • مجید شجاعی زاده

هنگامی که احساس می کنی ، بیشتر از این که داری می توانی به دست بیاوری ، دیگر آرام نمی گیری ، حرکت می کنی . درک مبهم از نیازها آغازگر جنبش و تلاش توست .

آن روستایی که به خاطر تنگ دستی به شهر آمده و پیش اربابی به کار مشغول شده بود و در برابر روزی چند تومان حاضر است کثافت فرزندان ارباب را با دست پاک کند و دعاگو هم باشد ، هر چه ثروت ارباب را نشانش بدهی ، هیچ گامی برنمی دارد و از دعاگویی هم دست بردار نیست ، چرا که می بیند در ده نانش به باد رفته بود و آبش در خشکی نشسته بود و امروز روزی 20 تومان هم ذخیره می کند و در میان همشهری های دیگر یک سر و گردن هم بالاتر است .

اما اگر برایش بگویی که فلان ارباب روزی چند بیشتر می دهد و چقدر محبت می کند و یا برایش بگویی که بابا خود ارباب وقتی از ده آمده بود و از گرد راه رسیده بود ، آه نداشت که با ناله سودا کند . از تو بیچاره تر بود و کار کرده و به این همه رسیده

و دیگر آرام نمی گیرد ، چون می فهمد بیشتر از این می تواند داشته باشد ، فاصله است و

می فهمد که می تواند این فاصله را طی کند .

آیه های سبز (داستان ها و نکات تربیتی از آثار عین. صاد)

 

 

  • مجید شجاعی زاده

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یه کلیپ صوتی با موضوع انگیزه



لینک دانلود


خیلی بعید میدونم از گوش دادنش پشیمون بشید .

کار یکی از رفقاست

یا حق که با علیست

  • مجید شجاعی زاده

گفت: در می زنند مهمان است

گفت: آیا صدای سلمان است؟

این صدا، نه صدای طوفان است

 مزن این خانه مسلمان است

 

مادرم رفت پشت در، اما ...

 

گفت:آرام ما خدا داریم

ما کجا کار با شما داریم

 و اگر روضه ای به پا داریم

پدرم رفته ما عزاداریم

 

پشت در سوخت بال و پر، اما ...

 

آسمان را به ریسمان بردند

آسمان را کشان کشان بردند

پیش چشمان دیگران بردند

مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر،اما ...

 

بین آن کوچه چند بار افتاد

اشک از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد

تا نگاهش به ذوالفقار افتاد

گفت: یک روز یک نفر اما…

 

سید حمید رضا برقعی

  • مجید شجاعی زاده

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید،حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت:آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد

 
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضهء کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است

با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...

 
سید حمید رضا برقعی

  • مجید شجاعی زاده

برادری بود که دیروقت از نیمه شب گذشته بود ، که به دیدنم آمده بود . پر از درد بود . پر از رنج بود . پر از طلب بود ... حرف که می زد مثل مار می پیچید . و با درد می پرسید که : فلانی راستی به من دروغ نگو ! من می خواهم درست بشوم . من از یاری خدا و از امید بویی نبرده ام . من هنوز در دلم ضعف و کینه و بخل ... صف کشیده اند . من پاک از پا در آمده ام . راستی چکار کنم ...؟

می گفت و می گفت ... راستی که دیوانه شده بود . گریه می کرد . برای من سخت بود اشک ذلت را بر چهره مردی ببینم و برای من سخت بود که بار این همه حرص و سوز و شتاب را بر دوش او ببینم . و این همه را نمی شد با نرمی و لطافت ، که به او تلقین متهم می کرد ، برطرف ساخت . و نمی شد با سکوت و بی اعتنایی که او تحملش را نداشت رهایش کرد . در من طوفان سختی بود و هجوم تندی که مهار شده اش او را از جای می کند .

گفتم : تو می خواهی با چهار سال مطالعه و کتاب خواندن که اسمش را کار گذاشته ای و با آمدن به قم که اسمش را هجرت گذاشته ای ، صاحب دلی بشوی که ابراهیم (ع) در میان آتش و در کنار اسماعیل (ع) طناب پیچیده اش  به دست آورده بود  و می خواهی به اطمینانی برسی که او هم نرسیده بود ...؟؟

آن بزرگ مرد راه رفته را پس از شصت سال خوشحال دیدند و سوال کردند که چگونه به شادی رسیده ای ؟ گفت : پس از شصت سال مبارزه و ریاضت امروز فهمیدم که خیلی هوی ندارم .

و تو می خواهی که در روز اول حرکت هیچ هوایی نداشته باشی و هیچ مبازه ای نداشته باشی .

گفتم : قدم اول این است که فهمیده ای در تو چه می گذرد

و قدم دوم این است که این وضع را توجیه نکنی

و قدم سوم این است که خودت را برای یک عمر درگیری آماده سازی .

و قدم چهارم این است که با محاسبه ها و مقایسه ها ، همراه باشی و تمرین ها را شروع کنی ... و از وزنه های کوچک دست به کار شوی و برای بلا و ضربه ها آماده گردی و آن وقت که به عجز رسیدی و از پای افتادی ، با اعتصام و استعانت گام های نهایی را برداری و با این مرکب راه بروی .

گفتم : تو هنوز از گناه تصویری نداری . فقط از بخل ها و کینه ها و ... رنگی دیده ای .

هنوز نمی دانی هر لحظه چه کارها داشته ای و نکرده ای و پای تو و دست تو و یک یک اعضا و جوارح و یک یک نیروهای درونی تو چقدر بیکار و ماندگار بوده اند . اگر تو این همه را می دیدی ، لابد می مردی .

برادر ! راهی را که در یک عمر می روند ، تو می خواهی با شور و شوق ، با حرص تمام کنی . می خواهی همین امروز تمامی بخل ها و حرص ها و ضعف هایت به قدرت و اطمینان و گذشت برسد .

"مشهور آسمان"

 

 

  • مجید شجاعی زاده

بسم الله الرحمن الرحیم

در مصاحبه  ای  که از آقای هاشمی رفسنجانی  چند روز پیش منتشر شد ، می خوانیم :

"من در سال های آخر حیات امام(ره) نامه ای را خدمتشان نوشتم، تایپ هم نکردم برای این که نمی خواستم کسی بخواند و خودم به امام دادم. در آن نامه هفت موضوع را با امام مطرح کردم و نوشتم شما بهتر است در زمان حیاتتان اینها را حل کنید. در غیر این صورت، ممکن است اینها به صورت معضلی، سد راه آینده کشور شود. گردنه هایی است که اگر شما ما را عبور ندهید، بعد از شما عبور کردن مشکل خواهد بود. یکی از این مسایل، رابطه با آمریکا بود. نوشتم بالاخره سبکی که الان داریم که با آمریکا نه حرف بزنیم و نه رابطه داشته باشیم قابل دوام نیست. آمریکا قدرت برتر دنیاست. مگر اروپا با آمریکا، چین با آمریکا و روسیه با آمریکا چه تفاوتی از دید ما دارند؟ اگر با آنها مذاکره داریم چرا با آمریکا مذاکره نکنیم؟ معنای مذاکره هم این نیست که تسلیم آنها شویم. مذاکره می کنیم اگر مواضع ما را پذیرفتند یا ما مواضع آنها را پذیرفتیم، تمام است"

و این هم گوشه ای از نظر ولی امر مسلمی در مورد  مذاکره با آمریکا

"ما اهل مذاکره‌ایم؛ اما نه با آمریکا. علت هم این است که آمریکا صادقانه مثل یک مذاکره‌کننده‌ى معمولى وارد میدان نمیشود، مثل یک ابرقدرت وارد مذاکره میشود. ما با چهره‌ى ابرقدرتى مذاکره نمیکنیم. ابرقدرتى را بگذارند کنار، تهدید را بگذارند کنار، تحریم را بگذارند کنار، براى مذاکره یک هدف و نهایت مشخصى فرض نکنند که باید مذاکره به آنجا برسد. من در چند سال قبل در شیراز، در سخنرانى عمومى اعلام کردم، گفتم ما قسم نخورده‌ایم که تا آخر مذاکره نکنیم؛ مذاکره نمیکنیم، به خاطر این عوارض است؛ به خاطر این است که اینها مذاکره‌کننده نیستند؛ اینها میخواهند زور بگویند؛ مثل آن الواطى که وارد میشد توى دکان، عسل دوست داشت؛ میپرسید شیشه‌ى عسل چند است؟ میگفت مثلاً صد تومان، دست طرف را میگرفت فشار میداد، این کاسب بیچاره میترسید دیگر؛ زیر فشارِ او میگفت: خوب، هر چه شما بگوئید! میگفت سى تومان، میگفت خیلى خوب! این که مذاکره نشد، این که معامله نشد. اگر میتوانند دست دیگران را فشار بدهند، آنها را وادار کنند که از صد تومان بیایند به سى تومان، جمهورى اسلامى نه، زیر بار این فشارها نخواهد رفت؛ او هم به سبک خود به هر فشارى پاسخ خواهد داد. به زورگوئى متوسل نشوند، از نردبان ابرقدرتى که نردبان پوسیده‌اى هم هست، پائین بیایند، اشکالى ندارد؛ اما تا وقتى که آنجور است، امکان ندارد."

1389/5/27

  • مجید شجاعی زاده

خودم شاهد بودم که روزی یکی از مراجعین پرسید : شما وقتی صحبت می کنید راحت اشک می ریزید و گریه می کنید . چگونه این حالت به شما دست می دهد ؟

او دستش را به طرف سبد کوچکی که چند پرتقال در آن بود برد و حرف هایی گفت  ...

" انسان نمی تواند به زور خودش را در راهی که اهمیتش را نیافته بیاندازد . تو باید خودت را آماده کنی و نیروهای پراکنده خودت را هماهنگ سازی . "من" های  سرکش را که در تو فرمانروا هستند در یک جهت و همراه من راستین و خود خودت جریان بیندازی .

من در یک مرحله یافتم که باید از این پرتقال بگذرم . می خواستم اطاعت کنم . همین که شروع می کردم ، هزار نیرو در من سر می گرفت . بخلم می گفت : بابا ولش کن .


ضعفم می گفت : خودت احتیاج داری .

ترسم شلوغ می کرد که : بیچاره بعد چه خواهی کرد .

و کینه ام می گفت : تو می خواهی به آن هایی بدهی که اگر تو محتاج باشی ، نگاهت نمی کنند ...؟

من در این هنگام چگونه می توانستم شروع کنم . تمام این ها دامنم را می گرفتند و دستم را می کشیدند ...

من در این هنگام چه می توانستم بکنم ؟ اگر می دادم ، چون با درگیری و فشار داده بودم ، یک پرتقال یک کوه برایم جلوه می کرد و بعدها مغرور می شدم و اگر نمی دادم که ، باخته بودم .

من در آن بلبشو با این که می توانستم ، صبر می کردم و پرتقال را نمی دادم . اما چه ندادنی  . نه این که خودم را رها کنم و تسلیم شوم نه . عقب می نشستم تا حمله کنم . پرتقال را پوست می کندم ، کوچک می شد . به "من" هایم ، به خودم می گفتم ، خوب شما همین را نمی دادید ؟ همین را اگر نگهداری ، لجن می شود و اگر بخوری ، تا چند ساعت دیگر کثافت و عفن !

می دیدم آن نیروهای سرکش آرام شده بودند . شرمنده شده بودند . هرکدام به کنجی خزیده بودند ، که این همه توبیخ نشوند . خوب می دیدند که چیزی نیست . این همه کشمکش برای همین ، همین گند  و کثافت و عفن ؟ مگر نمی شد این را تبدیل کرد ؟ مگر نمی شد این فنا را به بقا ، به قرب ، به رضوان تبدیل کرد ؟ مگر نمی شد با این پرتقال ، یک دوست ، یک همراه ساخت ؟ مگر نمی شد با همین ، درس گذشت و انفاق و ایثار را ، نشان داد ؟ "

بعد از گفتن این حرف ها دستش را به سوی پرتقالی برد و به دست یکی از حاضرین داد و اشک بر گونه هایش جریان گرفت و دیگر چیزی نگفت .

کتاب "مشهور آسمان"

 

 

  • مجید شجاعی زاده