نفس سوخته

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


بسم الله الرحمن الرحیم

امروز ظهر وقتی وارد منزل شدم ، بچه کوچولوی همسایه را در بغل مادرم دیدم . محو تماشای امیرحسین بودم که هنوز یک سالش هم نشده بود . او هم با تعجب و نگرانی زل زده بود به چشم های من . شاید انتظار چنین مواجهه ناگهانی با غریبه ای را نداشت . همین طور حدود 20 ثانیه به هم نگاه می کردیم . کمی به او نزدیک تر شدم تا با او بازی کنم و دلش را به دست بیاورم که ناگهان ...

ناگهان چهره اش در هم رفت و با صورتی که از ترس جمع شده بود شروع کرد به گریه کردن . مادرم بعد از کلی تلاش توانست او را آرام کند اما وقتی دوباره چشمش به من افتاد گریه اش را شروع کرد. هر زمانی که حضور مرا در خانه حس می کرد ، دوباره گریه را از سر می گرفت تا جایی که مجبور شدیم او را به مادرش بازگردانیم .

یک لحظه غریبه را برنتافت . حتی فریب بازی و خنده من نشد . او فقط به مادرش و آنانی که قبلا وفاداریشان را ثابت کردند ، اعتماد می کند و زمان مواجهه با غریبه به تنها پناهگاه خود رجوع می کند .

حالا به خودم فکر می کنم که هر غریبه ای با کمی فریبکاری می تواند دل مرا به چنگ بیاورد.

چقدر لذت می برم از این ترس و چقدر شیرین است امنیت آغوش مادر.....

 امیرحسین با این کارش علاقه مرا به بچه ها صد چندان کرد .

  • مجید شجاعی زاده