- ۰ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۰۰
میگوییم خدایا من اینقدر به تو علاقه مندم، یعنی من به خودم علاقه مندم، که تو اگر من را تحویل بگیری به تو علاقه مند میشوم. اگر تو دست من را بگیری، بالاخره چیزی از علاقه من هم به تو می رسد. یعنی هر کسی به من خدمت کند من به آن علاقه مند میشوم، از جمله شما. از اهل بیت روایت است که اکثراً بت خیالی خودشان را به نام خدا میپرستند و اصلا نمیدانند خدا یعنی چه؟
نمود و دست دو فرزندش حسن وحسین علیهما السلام را گرفت و بر در خانه ی همه اهل
بدر از مهاجرین و انصار برد و حق خود را به آنان یادآور شد و از آنها خواست که او را
یاری کنند .
هیچ کس دعوت او را قبول نکرد مگر چهل و چهار نفر . امام علیه السلام به آنان دستور داد
هنگام صبح با سرهای تراشیده و اسلحه در دست بیایند و با او بیعت کنند که تا سر حد
مرگ استوار بمانند .
وقتی صبح شد جز چهار نفر به پیمان خود وفا نکردند .(سلیم می گوید :) آن چهار نفر چه
کسانی بودند . سلمان گفت : من ، ابوذر ، مقداد و زبیر."
سه شب دیگر نیز بدین منوال گذشت و فقط این چهار نفر با سرهای تراشیده حاضر شدند .
سلمان می گوید:"... و زبیر در یاریش از همه ما شدت بیشتری
نشان میداد."
منبع : اسرار آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم
تمام حرفم جمله آخر بود
باید ترسید
برای عاقبت به خیری هم دعا کنیم
توی
قصابی بودم که پیرزنی آمد تو و یک گوشه ایستاد … یک آقای خوش تیپی هم آمد تو
گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن
اضافه هاش … همینجور که داشت کارش را می کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو
ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !
قصاب یک نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن
فَقَط اشغال گوشت میشه ننه … بدم؟! پیرزن کمی فکر کرد و گفت: بده ننه!
قصاب آشغال گوشت های اون جوان را می کند ومی گذاشت
برای پیرزن ... جوانی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی می کرد
گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟! پیرزن نگاهی به جوان کرد گفت: سگ؟!! جوان گفت:
اره … سگ من این فیله هارو هم با ناز می خوره … سگ شما چجوری اینارو می خوره؟!
پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه … شکم گشنه سنگم میخوره
… جوان گفت: نژادش چیه مادر؟! پیرزنه گفت: بهش میگن توله سگ دوپا ننه …ایناره برای
بچه هام میخوام ابگوشت بار بذارم ! جوونه رنگش عوض شد … چند تیکه بزرگ از گوشتهای
فیله رو برداشت گذاشت روی آشغال گوشتهای پیرزن … پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره برای
سگت نگرفته بودی؟! جوان با شرمندگی گفت: چرا ! پیرزن گفت: ما غذای سگ نمیخوریم ننه
… بعد فیله ها رو گذاشت آن طرف و اشغال گوشتهایش را برداشت و رفت !
قصاب هم شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده آقا … و از این چرندیات ... و من همینطور مات مانده بودم ...
بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی