نفس سوخته

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته

ای کاش بچگیمون رو حفظ میکردیم

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۵۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چند وقت پیش بود که در اتوبوس یک پسر بچه حدودا چهار ساله دیدم . خیلی از مسافران اتوبوس مثل من خیره شده بودند به او و داشتند کارهایش را نکاه می کردند . اما این بچه ، انگار نه انگار که در معرض دید کلی آدم است . کار خودش رو می کرد . با بچه ای که کنار او نشسته بود،  بازی می کرد.  از سر اتوبوس ، مادرش رو که در قسمت خانم ها بود،  صدا می کرد (یا بهتره بگم داد می زد) و با او صحبت می کرد.

چون مطمئن بود که مادرش او را نگاه می کند و به قول ما هوایش رو دارد ، بدون کم ترین نگرانی مشغول سیر در عالم بچگی خود بود. حالا هر کس هم هر حرفی میخواد پشت سرش بزنه . هر کسی هم که میخواد یه نیشخندی به کارهای او بزند؛ اما او اصلا توجهی به آن ها نداشت.

 اما وای از اون زمانی که این بچه متوجه بشه که از مادرش دور شده . دیگه مادرش مثل گذشته مهربانانه به او نگاه نمی کند . دیگر مادر او را به حال خود رها کرده است. نمیدونم تا حالا بچه ای رو دیدید که تا چادر سر کردن مادر رو میبینه ، جیغ بنفش میزنه که نکنه می خوای بری و منو با خودت نبری ... آن زمان است که ناله و گریه او به هوا می رود و شما با هر وسیله و اسباب بازی نمی تونی او را آرام کنی. او تکیه گاه خود را از دست داده . او تمام سرمایه اش رو در خطر میبینه.

چقدر دوست دارم یه دل سیر بشینم به این بچه ها زل بزنم که تمام توجهشون نگاه مادره و نگاه و حرف بقیه پشیزی براشون مهم نیست . همین جوری نگاهشون کنم و به حال خودم گریه کنم .


  • مجید شجاعی زاده

نظرات  (۱)

آخی!چندروزه همش یاد بچیگیام میفتم هر وبی هم میرم 1پستی در این مورد گذاشته!چقدر دوران خوبی بود هیچ غمی نداشتیم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">