حسین بسیجی
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۳۰ ق.ظ
گویا چند وقت پیش از تلویزیون مستندی به نام " خاطراتی برای تمام فصول" پخش میشده که کار یک ایرانیه که در اتریش زندگی میکرده و زمانی که جانبازان شیمیایی رو برای درمان به اونجا اعزام میکنن برای مترجمی و آشپزی و کلا کمک ه اون ها به اونجا میره و فیلم هم میگیره .
مصاحبه ای در دفتر حاتمی کیا با دست اندر کاران این مستند انجام شده که کاملش رو میتونید از اینجا http://www.mashreghnews.ir/fa/news/199986 ملاحظه کنید .
قسمتی از این گفت و گو :
"من یک نمونه و یک خاطره برای شما میگویم. نوجوانی بود که او را "حسین بسیجی" صدا میکردند؛ شانزده سال داشت؛ این ارادتی که میگویم، نه از سمت من، که از سمت دیگران هم به وجود میآمد.
یکی از پزشکان بیمارستان، پروفسوری بود به نام پروفسور برلر. پدر این پروفسور؛ مخترع پلاتین است؛ وقتی که او به بیمارستان میآمد، انگار یک فرماندهی کل است که دارد به پادگان میآید؛ همه پشت سرش حرکت میکردند و عین بید هم میلرزیدند، اینقدر این آدم ابهت داشت. این پروفسور، به مریضهای ما هم سر میزد و من هم در آن زمان مترجم بچّهها بودم.
این حسین بسیجی؛ مجروحیتش طوری بود که باید بعد از عمل جراحی، برای ماهیچههای پاهایش داربست میزدند و آنها را میلیمتر میلیمتر میکشیدند. درد این کشیدن ماهیچهها؛ فوق العاده زیاد است و در عین حال نمیشود بیمار را برای این کار بیهوش کرد. این حسین بسیجی را روی تخت خواباندند و گفتند که پلاستیک بین دندانهایش بگذارید؛ امّا حسین نخواست و بعد شروع کردند. این پروفسور برلر هم بالای سر این بچّه بود؛ من دیدم همین که اینها کشیدن ماهیچهها را شروع کردند، به مرور رنگ از صورت حسین بسیجی میرود. آنقدر رنگش پرید، که داشت مثل گچ سفید میشد. پروفسور گفت: بهش بگو داد بزند؛ گفتم: حسین؛ داد بزن! امّا داد نمیزد. رنگش گچ شد؛ پروفسور گفت: به این لعنتی بگو داد بزن! این دارد از درد دیوانه میشود! گفتم: حسین؛ پروفسور میگه لعنتی، داد بزن! من هم گفتم لعنتی... حسین گفت: من اگر میخواستم داد بزنم، آن وقتی که خمپاره خوردم، داد میزدم! این را که گفت من بغضم گرفت... وقتی که حرفش را برای پروفسور ترجمه کردم؛ پروفسور برلری که یک فرمانده بود برای خودش، کارش را رها کرد و رفت پشت میزش نشست و شروع کرد به گریه کردن
حسین بسیجی را خیلی دوست داشتم؛ دلم میخواست یک بار بغلش کنم؛ تا اینکه یک روز، این فرصت پیش آمد؛ به بهانهی اینکه او را از ماشین پیاده کنم، بغلش کردم برای تبرّک! خیلی هم جثهاش کوچک بود، ولی معرفتش خیلی بزرگ بود."
- ۹۲/۰۱/۱۸