نفس سوخته

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

" سلمان می گوید : چون شب شد علی علیه السلام فاطمه سلام  الله علیها را بر الاغی سوار

نمود و دست دو فرزندش حسن وحسین علیهما السلام را گرفت و بر در خانه ی همه اهل

بدر از مهاجرین و انصار برد و حق خود را به آنان یادآور شد و از آنها خواست که او را

یاری کنند .

هیچ کس دعوت او را قبول نکرد مگر چهل و چهار نفر . امام علیه السلام به آنان دستور داد

هنگام صبح با سرهای تراشیده و اسلحه در دست بیایند و با او بیعت کنند که تا سر حد

مرگ استوار بمانند .

وقتی صبح شد جز چهار نفر به پیمان خود وفا نکردند .(سلیم می گوید :) آن چهار نفر چه

کسانی بودند . سلمان گفت : من ، ابوذر ، مقداد و زبیر."

 

سه شب دیگر نیز بدین منوال گذشت و فقط این چهار نفر با سرهای تراشیده حاضر شدند .

 

سلمان می گوید:"... و زبیر در یاریش از همه ما شدت بیشتری

نشان میداد."

منبع : اسرار آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم

 

تمام حرفم جمله آخر بود

باید ترسید

برای عاقبت به خیری هم  دعا کنیم

 

  • مجید شجاعی زاده

توی قصابی بودم که  پیرزنی آمد تو و یک گوشه ایستاد … یک آقای خوش تیپی هم آمد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم
 
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارش را می کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !
قصاب یک نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت میشه ننه … بدم؟! پیرزن کمی فکر کرد و گفت: بده ننه!
 
قصاب آشغال گوشت های اون جوان را می کند ومی گذاشت برای پیرزن ... جوانی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟! پیرزن نگاهی به جوان کرد گفت: سگ؟!! جوان گفت: اره … سگ من این فیله هارو هم با ناز می خوره … سگ شما چجوری اینارو می خوره؟!
پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه … شکم گشنه سنگم میخوره … جوان گفت: نژادش چیه مادر؟! پیرزنه گفت: بهش میگن توله سگ دوپا ننه …ایناره برای بچه هام میخوام ابگوشت بار بذارم ! جوونه رنگش عوض شد … چند تیکه بزرگ از گوشتهای فیله رو برداشت گذاشت روی آشغال گوشتهای پیرزن … پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره برای سگت نگرفته بودی؟! جوان با شرمندگی گفت: چرا ! پیرزن گفت: ما غذای سگ نمیخوریم ننه … بعد فیله ها رو گذاشت آن طرف و اشغال گوشتهایش را برداشت و رفت !

قصاب هم شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده آقا … و از این چرندیات ... و من همینطور مات مانده بودم ...

  بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی

  • مجید شجاعی زاده
اگر دعای من امشب به آسمان برسد گمان کنم که خدا هم به دادمان برسد رمق نمانده به جسمم, خدای من مددی! مگر ز تو به تن مرده‌ام توان برسد غمم ز دوری یار است, یار گمشده‌ام چه می‌شود خبر از یار بی نشان برسد؟ چه می‌شود که بیاید سوار مشرقی‌ام و بر پیاده خسته, توان و جان برسد؟ پر از لطافت گل می‌شود نسیم چمن اگر به فصل خزان یار مهربان برسد گلاب و عطر بپاشید در مسیر ظهور گمان کنم که هر آن لحظه میهمان برسد! همیشه منتظرم درکنار جاده عشق که پیک خوش خبر از سمت جمکران برسد
  • مجید شجاعی زاده
  • مجید شجاعی زاده