نفس سوخته

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته

راز اشک های جاری اش

دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۰۳ ق.ظ

خودم شاهد بودم که روزی یکی از مراجعین پرسید : شما وقتی صحبت می کنید راحت اشک می ریزید و گریه می کنید . چگونه این حالت به شما دست می دهد ؟

او دستش را به طرف سبد کوچکی که چند پرتقال در آن بود برد و حرف هایی گفت  ...

" انسان نمی تواند به زور خودش را در راهی که اهمیتش را نیافته بیاندازد . تو باید خودت را آماده کنی و نیروهای پراکنده خودت را هماهنگ سازی . "من" های  سرکش را که در تو فرمانروا هستند در یک جهت و همراه من راستین و خود خودت جریان بیندازی .

من در یک مرحله یافتم که باید از این پرتقال بگذرم . می خواستم اطاعت کنم . همین که شروع می کردم ، هزار نیرو در من سر می گرفت . بخلم می گفت : بابا ولش کن .


ضعفم می گفت : خودت احتیاج داری .

ترسم شلوغ می کرد که : بیچاره بعد چه خواهی کرد .

و کینه ام می گفت : تو می خواهی به آن هایی بدهی که اگر تو محتاج باشی ، نگاهت نمی کنند ...؟

من در این هنگام چگونه می توانستم شروع کنم . تمام این ها دامنم را می گرفتند و دستم را می کشیدند ...

من در این هنگام چه می توانستم بکنم ؟ اگر می دادم ، چون با درگیری و فشار داده بودم ، یک پرتقال یک کوه برایم جلوه می کرد و بعدها مغرور می شدم و اگر نمی دادم که ، باخته بودم .

من در آن بلبشو با این که می توانستم ، صبر می کردم و پرتقال را نمی دادم . اما چه ندادنی  . نه این که خودم را رها کنم و تسلیم شوم نه . عقب می نشستم تا حمله کنم . پرتقال را پوست می کندم ، کوچک می شد . به "من" هایم ، به خودم می گفتم ، خوب شما همین را نمی دادید ؟ همین را اگر نگهداری ، لجن می شود و اگر بخوری ، تا چند ساعت دیگر کثافت و عفن !

می دیدم آن نیروهای سرکش آرام شده بودند . شرمنده شده بودند . هرکدام به کنجی خزیده بودند ، که این همه توبیخ نشوند . خوب می دیدند که چیزی نیست . این همه کشمکش برای همین ، همین گند  و کثافت و عفن ؟ مگر نمی شد این را تبدیل کرد ؟ مگر نمی شد این فنا را به بقا ، به قرب ، به رضوان تبدیل کرد ؟ مگر نمی شد با این پرتقال ، یک دوست ، یک همراه ساخت ؟ مگر نمی شد با همین ، درس گذشت و انفاق و ایثار را ، نشان داد ؟ "

بعد از گفتن این حرف ها دستش را به سوی پرتقالی برد و به دست یکی از حاضرین داد و اشک بر گونه هایش جریان گرفت و دیگر چیزی نگفت .

کتاب "مشهور آسمان"

 

 

  • مجید شجاعی زاده

نظرات  (۱)

  • حسین رضائیان (رضی)
  • سلام.
    نه قبول ندارم. اگر خودش میخورد عین پرتقال به تعفن و... تبدیل نمیشد.
    ماجرا همان تبدیل مابقی فناییست که از خوردن پرتقال ایجاد میشود به بقاست... یاحق

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">