نفس سوخته

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته

۱ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

احترام به والدین؛ رمز توفیقات رهبر معظم انقلاب

 

رهبر معظم انقلاب در خاطره ای از مرحوم والد خویش بیان کرده‌اند: بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه ای توفیقاتی داشته‌ام، وقتی محاسبه می کنم، به نظرم می رسد که این توفیقات باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کرده ‏ام، باشد.

 

 

 

به گزارش بسیج پرس، رهبر معظم انقلاب بر احسان و نیکی به پدر و مادر تاکید داشته اند، ایشان در خاطره ای از مرحوم والد خویش بیان کرده‌اند، ایشان فرموده اند: بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه‎ای توفیقاتی داشته‌ام، وقتی محاسبه می‎کنم، به نظرم می‎رسد که این توفیقات باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کرده‎‏ام، باشد.

مرحوم پدرم در سن پیری، تقریباً بیست و چند سال قبل از فوتش (که مرد ۷۰ ساله‌ای بود) به بیماری آب چشم، که چشم انسان نابینا می‌شود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم؛ تدریجاً در نامه‎هایی که ایشان برای ما می‎نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی‌بیند؛ من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است؛ قدری به دکتر مراجعه کردم و بعد برای تحصیل به قم برگشتم، چون من از قبل ساکن قم بودم؛ باز ایام تعطیل شد و من مجدداً به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم؛ معالجه پیشرفتی نمی‌کرد؛ در سال ۴۳ بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم؛ چون معالجات در مشهد جواب نمی‌داد.

"پدرم با من یک انس به خصوصی داشت"

ایشان افزوده‌اند: امیدوار بودم که دکترهای تهران چشم ایشان را خوب خواهند کرد؛ به چند دکتر که مراجعه کردم، ما را مأیوس کردند و گفتند: «هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نیست؛ البته بعد از دو، سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان می‎دید اما در آن زمان مطلقاً نمی‎دید و باید دستشان را می‎گرفتیم و راه می بردیم؛ لذا برای من غصه درست شده بود اگر پدرم را رها می‌کردم و به قم می‌آمدم، ایشان مجبور بو گوشه ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من، خیلی سخت بود؛ ایشان با من هم یک انس به خصوصی داشت؛ با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت با من دکتر می‎رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود؛ بنده وقتی نزد ایشان بودم، برایشان کتاب می‌خواندم و با هم بحث علمی می‌کردیم، از این رو با من مأنوس بود، برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی‎شد.

" تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم"

.

.

.

 

 

  • مجید شجاعی زاده