خودم شاهد بودم که روزی یکی از مراجعین پرسید : شما وقتی صحبت می کنید راحت اشک می ریزید و گریه می کنید . چگونه این حالت به شما دست می دهد ؟
او دستش را به طرف سبد کوچکی که چند پرتقال در آن بود برد و حرف هایی گفت ...
" انسان نمی تواند به زور خودش را در راهی که اهمیتش را نیافته بیاندازد . تو باید خودت را آماده کنی و نیروهای پراکنده خودت را هماهنگ سازی . "من" های سرکش را که در تو فرمانروا هستند در یک جهت و همراه من راستین و خود خودت جریان بیندازی .
من در یک مرحله یافتم که باید از این پرتقال بگذرم . می خواستم اطاعت کنم . همین که شروع می کردم ، هزار نیرو در من سر می گرفت . بخلم می گفت : بابا ولش کن .
ضعفم می گفت : خودت احتیاج داری .
ترسم شلوغ می کرد که : بیچاره بعد چه خواهی کرد .
و کینه ام می گفت : تو می خواهی به آن هایی بدهی که اگر تو محتاج باشی ، نگاهت نمی کنند ...؟
من در این هنگام چگونه می توانستم شروع کنم . تمام این ها دامنم را می گرفتند و دستم را می کشیدند ...
من در این هنگام چه می توانستم بکنم ؟ اگر می دادم ، چون با درگیری و فشار داده بودم ، یک پرتقال یک کوه برایم جلوه می کرد و بعدها مغرور می شدم و اگر نمی دادم که ، باخته بودم .
من در آن بلبشو با این که می توانستم ، صبر می کردم و پرتقال را نمی دادم . اما چه ندادنی . نه این که خودم را رها کنم و تسلیم شوم نه . عقب می نشستم تا حمله کنم . پرتقال را پوست می کندم ، کوچک می شد . به "من" هایم ، به خودم می گفتم ، خوب شما همین را نمی دادید ؟ همین را اگر نگهداری ، لجن می شود و اگر بخوری ، تا چند ساعت دیگر کثافت و عفن !
می دیدم آن نیروهای سرکش آرام شده بودند . شرمنده شده بودند . هرکدام به کنجی خزیده بودند ، که این همه توبیخ نشوند . خوب می دیدند که چیزی نیست . این همه کشمکش برای همین ، همین گند و کثافت و عفن ؟ مگر نمی شد این را تبدیل کرد ؟ مگر نمی شد این فنا را به بقا ، به قرب ، به رضوان تبدیل کرد ؟ مگر نمی شد با این پرتقال ، یک دوست ، یک همراه ساخت ؟ مگر نمی شد با همین ، درس گذشت و انفاق و ایثار را ، نشان داد ؟ "
بعد از گفتن این حرف ها دستش را به سوی پرتقالی برد و به دست یکی از حاضرین داد و اشک بر گونه هایش جریان گرفت و دیگر چیزی نگفت .
کتاب "مشهور آسمان"
- ۱ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۰۳