یک نگاه دیگر
آهسته پدر ! آهسته پدر !
به یقین میروی پدر ! این اشک من آنقدر نیست که راه تو را سد کند . میدانم که کار تمام شد ، میدانم که با پنجه های قساوت ، تو را از آغوش قلبم خواهند کشید . این دشمنی که پای جهالت بر زمین می کوبد و قلب دختران پیامبر را می لرزاند ، دست از تو نخواهد شست و تشنگی اش جز به خون تو فرو نخواهد نشست .
این دشمن که تنها برای کشتن تو نیامده است ، آمده است تا هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزاند . این دشمن که چون گرگ وحشی به هنگام دریدن زوزه می کشد ، این دشمن که چشمهایش را بسته است و شمشیرهایش را گشاده ، بی تردید از تو ، از حرم معصوم تو و از خیام مظلوم تو نخواهد گذشت .
میدانم که خسته ای ! میدانم که بی برادری پشتت را و این همه تنهایی دلت را شکسته است . میدانم که در یک روز ، نه نصف روز هفتاد بار شهادت یعنی چه ؟ میدانم که شهادت شبیه ترین خلق خدا به پیامبر – علی اکبر – یعنی چه ؟ میدانم که راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر ، کندن تکه های جگر با جان تو چه کرده است ؟ میدانم که پرپر زدن کوچکترین فرزند بر روی دست های پدر ، چه بر سر ، زمین و آسمان می آورد . با او چه می کند. میدانم ................
اما من هم دخترم .
دختر است و پدر . دختر تنها در دست های پدر است که رشد میکند و می بالد . غذای دختر ، خنده پدر است و عزای دختر ، اندوه پدر . چشم و دل دختر به لبها و ابروان پدر است . اگر لبهای پدر به خنده گشوده شد ، چشمهای دختر از شادی می درخشد . اگر ابروان پدر گره خورد ، دل دختر آنچنان گره می خورد که به هیچ چیز جز با دستهای پدر وا نمی شود .
من اگرچه فرزند توام ، فرزند زهرایم ، فرزند حیدر کرارم ، فرزند پیامبر خدایم اما غصه می خورم وقتی که می بینم تو فرزندان مسلم را پس از شهادت پدرشان بر روی زانو می نشانی ، سر و رویشان را می بوسی ، نوازششان میکنی، اما نیستی که مرا پس از شهادت خودت بر روی زانو بنشانی و گرد یتیمی از سرم و اشک یتیمی از نگاهم بستری.
بیا ، بیا پدر ، بیا لحظه ای بنشین و مرا بر زانو بنشان و تسلای دل کودکی باش که تا لحظه ای دیگر با همه چیز خویش وداع خواهد کرد . بیا پدر ، شهادت دیر نمی شود ، آغوش خدا همچنان گسترده است و دشمنان همچنان چشم انتظار . این دشمن ، دشمنی نیست که با درنگ تو پشیمان شود . این دشمن ، دشمنی نیست که دست از خون تو بشوید .
لحظه ای دیگر این ذوالجناح ، تو را بر بالهای خویش خواهد نشاند و تو را یکه و تنها به قلب دشمن خواهد برد ، لحظه ای دیگر سنگ با خون پیشانی تو وضو خواهد کرد ، لحظه ای دیگر زمین و زمان به خون تو متبرک خواهد شد . لحظه ای دیگر خورشید در قتلگاه غروب خواهد کرد و خون تو با قاصد سم اسبها ، زمین را در خواهد نوردید . لحظه ای دیگر پر و بال پروانگان تو در آتش خیمه ها خواهد سوخت .
من به یمن حضور خون تو در رگهایم ، همه اینها را میدانم و چون میدانم می گویم که بیا این لحظه وداع را طولانی تر کنیم . بیا فراق را حتی اگر شده برای لحظه ای به تاخیر بیندازیم ، هجران را معطل کنیم . لحظات شیرین پدری و دختری را کش دهیم و میان کودک و یتیمی به قدر ثانیه ای فاصله اندازیم .
پدر ! به خدا که قصد من آزردن تو نیست . نگو که ((لا تحرقی قلبی )) . خاکستر شود آن دلی که بخواهد به قلب تو شراره آتش بیفکند .
پدر ! نگو که گریه نکن ! کسی که از این همه مصیبت هیچ ندیده است ، تنها و تنها با نام تو دلش می شکند و اشکش ناخواسته فرو می چکد . چطور دختر تو که دختر توست و در لحظه لحظه این مصائب با تو زندگی کرده است، تاب بیاورد .؟
آدم پیامبر ، آنگاه که خدا را به نام مقربانش سوگند می داد تا توبه اش پذیرفته گردد ، وقتی به نام تو رسید بی اختیار دلش شکست و اشکش جاری شد . عرضه داشت : خدایا ! نام محمد و علی و فاطمه و حسن ، غم از دلم می زدود و جانم را آرامش می بخشید اما این حسین کیست که نامش آتش بر جگرم می افکند و یادش قلبم را آتش می زند ؟
آدم که با تو نزیسته است ، آدم که حال تو را در این غربت ندیده است ،
آدم که دختر تو نبوده است ........ من چگونه می توانم گریه نکنم ؟!
ابراهیم ، خلیل خداوند به زمین کربلا که رسید ، از اسب فروغلطید و خون سرش ، زمین کربلا را گلگون کرد ، عرضه داشت : خدایا ، به کدام گناه این چنین معاقب شدم ؟
وحی آمد : گناهی نکرده ای . اینجا زمین کربلاست و قتلگاه حسین . خون تو به همراهی خون حسین جاری شد .
اسماعیل پیامبر گوسفندانش را به کناره فرات آورده بود تا سیرابشان کند ، سه روز تمام گذشت و هیچ گوسفندی لب به آب نزد .
پرسید : خداوندا چه شده است ؟ وحی آمد که خود از گوسفندان بپرس .
آنان به سخن آمدند : ما دریافتیم که فرزند تو حسین در کناره این رود ، عطشناک به شهادت خواهد رسید ، ما چگونه این شهادت عطش آلوده را بدانیم و آب بنوشیم ؟
پدر ! گوسفندان اسماعیل از مصیبت تو اندوهگین شدند و اسماعیل منقلب شد و بغض در گلویش شکست . اسماعیل فقط شنید که تو فرزند پیامبر خاتم ، در این وادی سوزان ، تشنه شهید می شوی و هیچ ندید از آنچه ما دیده ایم و گریه امانش را برید .
اسماعیل با تو نزیسته بود ، اسماعیل دختر تو نبود . اسماعیل از چشمهای تو مهر پدری ندیده بود ، اسماعیل یک "بابا" از زبان تو نشنیده بود .
از من تحمل نخواه پدر !
قبول کن که گریستن برای تو ارادی نیست . بپذیر که دخترت از این پس کسی را برای درددل کردن نخواهد بافت .
زینب ، این آینه تمام نمای تو آنقدر داغ دیده است که من اگر جان بسپارم داغ او را سنگین تر
نمی کنم .
میروی پدر ! تامل کن ! یک لحظه دیگر هم پدر داشتن ، یک لحظه است .
اگر تو پدری ، جز حسین بودی و من دختری جز دختر تو ، این مصیبت اینقدر سنگین نبود ، اما چه کنم پدری که از دستم می رود حسین است ، محور آفرینش است و عمود خلقت .
من ، نه فقط پدر که امامم را ، مرادم را ، عشقم را ، امیدم را و بهانه حیاتم را پیش چشم خویش پرپر می بینم .
به خدا که قصد من آزردن تو نیست ، به خدا که این اشک نیست ، پاره های مذاب جگر است . ببخش پدر ، قصد من نگه داشتن تو نبود ، پای تو استوارتر از آن است که در سیلاب اشک من بلغزد .
فقط خواستم لحظه وداع را طولانی تر کنم . سوار شو پدر ، سوار شو پدر ، دشمن هر لحظه به خیمه ها نزدیکتر می شود .
آی ذوالجناح ! اینکه بر فراز خویش می بری ، جان ماست ، جان سکینه است ، جان رقیه است ، جان زینب است ، جان یک کاروان ، جان جهان است . آرامتر ذوالجناح !
پدر ! ...... پدر ! .......
یک نگاه دیگر !
" سید مهدی شجاعی "
از کتاب "خدا کند که بیایی"
التماس دعای فرج
- ۹۰/۰۹/۰۴
زیبا بود
التماس دعا